معنی شش بازاری

فرهنگ عمید

بازاری

از مردم بازار، تاجر،
[مجاز] متداول در بازار یا در بین تودۀ مردم: لهجهٴ بازاری،
[مجاز] بی‌کیفیت،
[مجاز] بدون ارزش هنری، مبتذل:رمان بازاری،
[مجاز] بی‌ادب، بی‌ظرافت،
[مجاز] در معرض دید همه،
(صفت نسبی، قید) مانند افراد بازاری، مقتصدانه: چقد بازاری فکر می‌کرد،

گویش مازندرانی

بازاری

بازاری کنایه از افرادی که به سبب اقتضای شغلی خود در بازار...

لغت نامه دهخدا

بازاری

بازاری. (ص نسبی) منسوب ببازار بمعنی مردم بازار. (آنندراج). منسوب و متعلق به بازار. یکی از کسبه ٔ بازار. سوداگر. (ناظم الاطباء). کاسب. تاجر. بازرگان. بازارگان. آنکه در بازار بتجارت و کسب و کار مشغول باشد:
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
چه نامی بدو گفت خرادنام
جهان گرد و بازاری و شادکام.
فردوسی.
از ایدر خورش بود و روزی و بهر
بدهقان و بازاری و اهل شهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| (ص) متاعی که رایج بازار باشد. (ناظم الاطباء). || مردم بی تمکین و لاابالی را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مردمان بازاری، عقب افتاده از لحاظ تربیت و نزاکت و ظرافت. هرجایی. همه جایی. فاحشه. شاهد بازاری، شاهد هرجایی:
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست ؟
گفت بازیگر بود کودک که بازاری بود.
حفوری یا حقوری.
ور چه از مردمان بازارند
مردمان را بخیره نازارند.
ناصرخسرو.
و منع کرد هیچ بی اصل یا بازاری یا حاشیه زاده دبیری آموزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من.
خاقانی.
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری.
سعدی.
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآورده ام نه بازاری.
سعدی.
هنرمند باید که باشد چو پیل
کزین نوع هر جای بسیار نیست
به بیشه درون یا بدرگاه شاه
که او لایق اهل بازار نیست.
ابن یمین.
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند.
حافظ.
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد.
حافظ.
امید بلبل بیدل ز گل وفاداریست
ولی وفا نکند دلبری که بازاریست.
عمادفقیه.
|| مبتذل. عامیانه.

بازاری. (اِخ) اسمش خواجه علی، احوالش را از اینکه قبول این تخلص میکرده میتوان یافت. بغیر از این رباعی شعری از او معلوم نشده:
با دل گفتم که ایدل احوال توچیست
دل دیده پرآب کرد و برمن نگریست
گفتا که چگونه باشد احوال کسی
کو را بمراد دگری باید زیست.
؟ (آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 155).
یکی از شعرای ایران است و از اهالی استرآباد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.


بازاری نهادن

بازاری نهادن. [ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) بازار نهادن. رجوع به بازار نهادن شود.


بازاری شدن

بازاری شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) مبتذل شدن. || شایع شدن. در همه جا بودن. همه کس دانستن.


شش

شش. [ش َ / ش ِ] (عدد، ص، اِ) صفت توصیفی عددی، دو دفعه سه. (ناظم الاطباء). عدد پس از پنج و پیش از هفت. ست. سته. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «6» است و در حساب جُمَّل نماینده ٔ آن «و» باشد قدما آن را به فتح اول تلفظ می کرده اند و امروز به کسر تلفظ کنند. (یادداشت مؤلف):
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش.
فردوسی.
کنون سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش.
فردوسی.
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش.
خفاف.
بر فرق کوه و سینه ٔ دشت ودهان غار
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش.
سوزنی.
به نشانه رسددرست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش.
سوزنی.
روی به نخشب خوهم نهاد بدین باب
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش.
سوزنی.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
(گلستان سعدی).
- دو شش، دوازده:
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش.
فردوسی.
- || (اصطلاح نرد) در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طاس:
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.
خاقانی.
- شش اسبه، که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه ٔ شش اسبه. (یادداشت مؤلف).
- شش اشکوبه، شش طبقه. ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه: ساختمان شش اشکوبه. (یادداشت مؤلف).
- شش اندام، سر و تنه و دو دست و دو پای. (یادداشت مؤلف):
مر همه را شاه شش اندام سر.
سوزنی.
- شش پایه، که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد:
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه ٔ زر.
نظامی.
- شش تیغه، نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. (یادداشت مؤلف).
- شش حد، شش جهت. شش طرف. شش سو. جهات سته:
ز تو یک تیغ هندی بر گرفتن
ز شش حد جهان لشکر گرفتن.
نظامی.
رجوع به مدخل شش جهت شود.
- شش حرف، ظاهراً کلمه ای که شش حرف داشته باشد:
بربست به نام خویش شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف.
نظامی.
رجوع به مدخل شش حرفی شود.
- شش روز کون، شش گاه خلقت عالم. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل شش روز شود.
- شش روی، شش جهت. شش وجه:
وآن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چارخصلتان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
- شش کرانگی، حالت و چگونگی شش کرانه. (یادداشت مؤلف).
- شش کرانه، مسدس. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدخل شش پهلو و شش ضلعی شود.
- ششگان، عدد توزیعی. شش تا.
- شش گان شش گان، سداس. (یادداشت مؤلف).
- شش گریبان، مراد جهات ششگانه است:
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در بر افکند.
نظامی.
- شش نتیجه ٔ خوب، شش ضرب نتیجه ٔ خوب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). رجوع به ترکیب «شش ضرب نتیجه ٔ خوب » در ذیل مدخل «شش ضرب » شود.
- شش هزار، سته آلاف. (یادداشت مؤلف).
- شش هزارساله، آنکه یا آنچه شش هزار سال زمان یا تاریخ دارد: تاریخ شش هزارساله.


بازاری کردن

بازاری کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) بازار کردن. عرضه کردن متاع و کالا. (ناظم الاطباء). || بر سر زبانها انداختن. همه جایی کردن. بهمه گفتن. بهمه رساندن.


ته بازاری

ته بازاری. [ت َه ْ] (ص نسبی)... همان بازاری و ته بازاری. جمعی که جا و مکانی ندارند و درته بازار می باشند. از اهل زبان بتحقیق پیوسته کنایه از مردم اهل حرفه مثل طباخ و کبابی و نانوا و دلال وسمسار و پالان دوز و غیرهم که در بازار دکان داشته باشند و لهذا اطلاق آن بر مردم اجلاف و فرومایه نیز آمده. (آنندراج):
نشکند هرگز خمار من ز ته مینای می
طفلک مقبول ته بازاریی می خواستم.
طاهر وحید (از آنندراج).
مست سازد گر مرا مانند ته مینای می
نشاء طفلان ته بازار، اینم ثابت است.
؟ (ایضاً).
|| در هندوستان ته بازاری محصولی را گویندکه از مردم بازارنشین گیرند و این مردم غیردکاندار باشند. مثل تره فروش و فواکه فروش و مانند اینها که اجناس را از اطراف آورده در بازار فروشند. (آنندراج). مال الاجاره ٔ سکوهای بازار. (ناظم الاطباء).

مترادف و متضاد زبان فارسی

بازاری

تاجر، سوداگر، کاسب، حسابگر، عامی، بی‌نزاکت، عامیانه، بی‌ارزش، پیش‌پاافتاده، مبتذل، نامرغوب

فرهنگ فارسی هوشیار

بازاری

(صفت) منسوب به بازار مردم بازار اهل بازار سوقه، مبتذل اثری که در آن رعایت اصول نشده و خالی از حس و حساب باشد اثری که فقط بمنظور انتفاع ساخته شده باشد.

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

بازاری

اهل بازار، کاسب، مبتذل، اثری که در آن دقائق و احساسات هنری وجود نداشته باشد. [خوانش: (ص.)]

معادل ابجد

شش بازاری

821

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری